قصیده آبی خاکستری سیاه

اين شعر به قدري زيبا بود كه تصميم گرفتم در وبلاگ منتشر كنم:


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود


ادامه نوشته

گاهی!!

هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می‌شود گاهی

عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه‌ی تقدیر می‌شود گاهی

صدای زمزمه‌ی عاشقانه آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می‌شود گاهی

نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خسته ی من تیر می‌شود گاهی

مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می‌شود گاهی

بگو اگر چه به جایی نمی‌رسد فریاد
کلام حق دمِ شمشیر می‌شود گاهی

بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی

به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می‌شود گاهی