دلتنگی
سلام ...
سلام به تویی که از دلتنگیهایم در گریزی و حتی درفرعی ترین بخش روحت دلم را جای نداده ای؟!!.. غزلهایم شعر رهایی تو را بی باورندو بین همه اشعار خواننده نوشته هایم مبهوت... تو براستی از عشق چه میدانی.. فقط رسیدن؟!!!! (افسوس که پر از فاصله ای)
آرزو داشتم به هنگام دلتنگی به دستهای یخ بسته و نگاههای نگران بسنده کنی اما هرگز دلتنگیهایت بخاطر قلب من نیست.. هرگز....
آن دم که صدای نفسهای تو بر پرچین نگاه خیمه زد، دلم را چه ساده به دلت سپردم و هرچه زمان گذشته فاصله دلهای ما از یکدیگر شدت می گرفت .. آنقدر در نبودن گم شدیم که دیگر حتی ردپای فراق در آوایمان خاموش به نظر میرسد...
و امروز سوالم از تو این است تویی که واژه طغیانگر عشق را از بر نموده ای، بین کدامین ضربان دلت را مدفون کردهای...
تو ازچه می هراسی که به نوای دلت پاسخ رد می دهی.. کاش بدانی دنیا آنقدر کوچک و روزگار آنقدر نامرد است که ثانیهای از لحظات از دست رفته را به ما باز نمی گرداند... و ما روزی در سوگ ایام می نشینیم و آنروز دیگر فرصتی برای عشق ورزیدن نیست...
امروز دلم از بی تو بودن سخت دلگیر است دیگر برایت طومار نمی نویسم.. آنقدر گفته و نوشتهام .. و آنقدر تو نشنیده فراموش کرده ای که دیگر نگارش را بر خویش حرام کرده ام...
دلم چه بسیار گرفته از تمام رفتارهای بیطرفانه و بی تفاوت تو...
تو همچون کبوتری هستی که پرواز را بخاطر داری اما هرگز حاضر نیستی آنرا به من بیاموزی... شاید غرورت، شاید ترس بیگاهت، و شاید گریزت... و هزاران شاید دیگر...
نمی خواهم بگویم خسته ام!!!
نمی خواهم بگویم دوست داشتن را چون تو به اجبار عادت حفظ کردهام ... می خواهم ناگفته های دلم را جاری سازم تا قطره اشکی شاید ران نه برای من، بلکه برای اینکه وجودت بوی تربت باران خورده عشق را دوباره از روزگار پس بگیرد...
بارها خواسته ام عاجزانه بگویم اگر نمی خواهی دوستت بدارم و یارای عشق ورزیدن نیستی... بگذار یادت در دلم همانگونه که در گذشته می پنداشتم بماند... اما تو همیشه مرا پشت چراغ زرد زندگی معلق و سرگردان رها ساختی !
ولی کاش میدانستی انقدر دوستت داشتم و دارم که از کوچکترین فرصتها با تو بودن را انتخاب نمودم...
امروز برای دلت نوشتم، نه برای تویی که فقط یک جسم خاموشی و غرق در ناباوری!!
برای دلی نوشتم که با بغض هایم سیلاب درد را می شکافد و با شادیهایم تا اوج خواستن پر می کشد!!
بارها از خویش پرسیدم چرا بر خلاف تو، روح ات را در اصلیترین قسمت قلبم گنجاندهام، با تو درد دل می کنم و در خلوت خویش همنوایی...
در خواب بوسه بر دستهایی که مرهم تنهایی و اشکهای غریبانه ام بود زدم...
من عجب خوش خیالی بودهام.. نفس هایت را بو کشیدم تا در وجودم بیامیزد.. روحت را التماس کرده ام تا دمی در هوای یکی شدن غوطه ور شویم... ولی تو هنوز فارغ از ناگفتههایی....
خلاصه! دردهایم را شمرده ای، بغض حبس شده در روحم را شناختهای، انگیزه های دلم را باور کردهای، اما گریز تنها راه نجات تو از پیوستن با من بوده است و در انتخابش همیشه....!!!!