شفتگی جهان

در کودکی به من گفته اند :

نقش تو

آستا ن ِ  فتح ِ خويش

نها دت دوست داشتن

مرهم ِ هر درد بودن

*

کسی

هر شب

دعا

تزيين ِ معبد می کند

نوری  در تاريکی

می آرايد

*

فيلسوفی

برای هر اثر ی

دليلی می آفريند

و

در انديشه ی  ِ

عا لم و آد م

بسر می برد

*

انگا ر هيچ اتفا قی

نيفتا ده است .

*

درويشی در خلسه

ديگر

نمی هراسد

*

شاعری برای

دلتنگی خود

ما ه را

اسير آيئنه می کند

*

انگا ر هيچ اتفا قی

نيفتا ده است.

*

در کودکی به من گفته اند:

نقش ِ تو

آستان ِ  فتح ِ خويش

نها دت دوست داشتن

مرهم ِ هر درد بودن

*

آيا من

هر گز بوده ام

وجود داشته ام

يا خيا لی

بيش نبوده است.

*

کدامين نهاد

کدامين نقش

کدامين مرهم

*

در کودکی به من گفته اند :

ديوانگا ن با خود

حرف می زنند

می خند ند

قا نو ن

زير ِ  پا می گذارند

*

آيا راه  ِ آنا ن

بيراهه  است

*

يا

اين ،

تصور ما

از  صحنه ی زندگی است

*

می خواهم خود را

در عطر ِ گلهای دريائی

رها کنم

*

به با دها بسپا رم

در رود خا نه ها

جاری شوم

*

راه بودا  پيش گيرم و

غرق ِ  روشنا ئی شوم

*

شايد هم

به اول ِ خلقت بر سم

*

درگوشه ا ی از خيا با ن

جا يی گزينم

وگدايی

ژنده پوشی با شم

و در شک و ترديد  بگويم

همه چيز بيهوده است

*

دنيا

کويری است

سراب گونه.

*

در کودکی به من گفته اند:

 

مرگ

انتطاری است

اَسرار آميز

*

اگر مشتی خاک

برمزارِعزيزی

بيفشا نی

در زما ن حل خواهی شد

*

هرگز

به وسوسه های

جستجوی خويش

نيانديشی

*

در کودکی به من گفته اند:

نيرو برابر است با کّل

در سرعت نور به توان د و

*

کهکشانها

از هم دور می شوند

مدام توليد ِ مثل می کنند

از انفجا ر و انقبا ض ِ ما ده ای

به حجمی بزرگ

در انبسا ط  رسيده اند

*

آدم ،

ماشينی است

با احسا س؟

از او چيز ی

جز خا ک

نمی ما ند؟

*

همه چيز

تصادفی است !؟

ارادی است !؟

يا از پيش تعين نشده!؟

*

آری

اين سر نوشت

يا تقدير ِ

من و توست.

*

در کودکی به من گفته اند:

 

در با زی سيا ست

دروغ  هر روز برابر آئينه

تکرار می شود

*

خود فروش

نا چا ر

بدن فروشی را

گزيده است

*

کسی جای خا لی ِ عشق را

در آغوش ِ معشوقه ها

می جويد.

*

در کودکی  به من گفته اند:

دعا ی ِ ما در ِ عشق

تسلای درد ِ تو است

در تا ريکی

به سوی

منِ ِآشفته

می شتا بد

فرو می روم

به  سرای ِ عشق ِ او

*

آه می کشم

به سوز ِ سا ز ِ  دوست

*

بهار می بينم

بهار در نگا ه ِ  مرغکان

مجذ وب ِ  جها ن می شوم

*

پيوسته مثل جويبا ری

به  دريا ها می پيوندم

*

گرده ها يم

جا يی ديگر

رشد خواهند کرد

*

چه کسی می داند

*

شايد

دانه های اشکم

نيز

در خا ک ِ عزيزی

سبز شوند

*

آه

چه کسی

می داند

 

شا يد

عشق ِ ا و

تسلا ی ِ

دردِ من  است

*

آه

چه کسی

می داند...