قصص
| (105) غم نان |
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه ، به ملك او حمله ها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش ، به ستوه آمد و كارى نمى توانست كرد. در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت : شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى . درويش گفت : اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى . (165) |
| (106) اشك ، آرى ؛ نان ، هرگز |
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۸۸ ساعت 13:19 توسط فرشته
|