(105) غم نان
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان ، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه ، به ملك او حمله ها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش ، به ستوه آمد و كارى نمى توانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت : شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى . درويش گفت : اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى . (165)

(106) اشك ، آرى ؛ نان ، هرگز
مردى نشسته بود و گريه مى كرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت : بر اين سگ مى گريم كه در حال جان دادن است . اين سگ ، خدمت ها به من كرد. روزها، همراهم بود و شب ها بر در خانه ام پاسبانى مى كرد . اكنون كه چنين افتاده است ، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت : آيا زخمى خورده است ؟ گفت : نه . گفت : پير شده است ؟ گفت : نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت : گرسنگى ، امانش را بريده است . مرد گفت : مى بينم كه در دست كيسه اى دارى . آيا در آن نان نيست ؟ گفت : هست . گفت : چرا از اين نان نمى دهى كه از مرگ برهد؟ گفت : بر مرگ او گريه مى كنم ؛ اما نان به او نمى دهم . هر چه خواهى اشك مى ريزم ، ولى نان خويش را از جان سگ بيش تر دوست دارم . اشك ، رايگان است ، اما نان ، قيمت دارد . رهگذر گفت : چه تيره بخت مردى ، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مى دانى . (166)