بچگی

                                           بنام خدا

  ای خدا مردم از دلخوشی ... پس کی میرسونی یه کم ناخوشی!! چقدر خوبه آدم با جمله های معکوس یه کم به جیگرش حال بده ... !! آخیش جیگرم حال اومد ...

 بچه که بودیم دست زدن به هر چی.... حتی دست کردن توی دماغ هم با اجازه بزرگترها بود ....حالا یکی نبود بگه بابا دماغ  خودمه .... میخوام شیرینی دربیارم .... بزرگتر که شدیم بزرگترها کوچک شدند و ما تصمیم گیرنده .... حکایت از آنجا شروع شد که ژستهای روشنفکری گرفتیم ... دانشجو شدیم و عقل کل عالم

بچه که بودیم دست به قابلمه که میخواستیم بزنیم مادر با مهربانی تمام قاشق داغ را بر دستمان میچسباند و باصطلاح داغمان میگذاشت! بزرگتر که شدیم دیگر از قاشق داغ مادر خبری نبود ... دیگه هیچ چیز تو دنیا جیز نبود .... برای همین دیگه نمی فهمیدی چی جیزه و چی جیز نیست.... دست به هر چی که دلمون میخواست میزدیم ...  حالا اگه بعضی چیزا داغت میذاشتن دیگه با خودته!! کاش قاشق داغ مادر بود که جیز را ازغیر جیز تشخیص میدادیم تا داغ  نمی شدیم!!!

بچه که بودیم رویایمان یک باد بادک بود و نمیدانم که تا کجا دلمان میخواست برود ... اما دوست داشتیم بالا و بالاتر رود ... کودکیمان هم حرام همین بالا رفتن بادبادک شد...چرا که بزرگتر هم که شدیم دوست داشتیم بالاترین ها را فتح کنیم .... اما بعضی از قله ها دست نیافتنی بودند!!!

بچه که بودیم شاید تنها آرزویمان خریدن یک بستنی لیسی و داشتن یک توپ قرمز رگه دار بود .... و آرزو میکردیم که بستنی هیچوقت تمام نشود .... بزرگتر که شدیم رویای کودکی را با خریدن صدها بستنی به درک فرستادیم و دلمان را به آرزوهایی سپردیم که همگی جوابشان یک "نه" گنده بود....!! کاش بجای بزرگتر شدن آرزو خودمان کمی بزرگتر میشدیم!!

بچه که بودیم کابوس شبانه مان دیدن دراکولا و خون آشام در خواب بود ..... بزرگتر که شدیم کابوس شبانه مان یک رویای لطیف ترسناک بود : دخترکی که هر روز با دوچرخه تزئین شده اش برایت گل می آورد ... اما هرچقدر که گلها را بو میکنی ... بوی هیچ میدهند!! و قصه جایی تمام میشود که دخترک دیگر به رویایت نمی آید ... از مسئول خوابها که میپرسی پس چرا دخترک دیگر نمی آید؟!  مسئول خوابها میگوید : همین دیروز بود که دخترک با دوچرخه اش به ته دره پرتاب شد و مرد ... بیشتر که  پیگیر ماجرا میشوی ... مسئول خوابها دستت را میگیرد و با خود به همان دره میبرد ... مسئول خوابها راست میگوید!!

بچه که بودیم زندگی چقدر مهربانی داشت .... هیچکس جرات دلشکستن نداشت .... همه آب نبات چوبی را با هم لیس میزدیم!!