نور و نان

×××××××××××××

 

دست های ميکائيل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی هميشه نگران بود؛ دستهايش خالی و دهانش باز.

ميکائيل به خدا می گفت: خسته ام، خسته ام از اين آدم ها، که هيچ وقت سير نمی شوند. خدايا، چقدر نان لازم است تا آدمی سير شود؟ چقدر!

خداوند به ميکائيل گفت: آنچه آدمی را سير می کند، نان نيست، نور است. تو مامور آنی که نان بياوری، اما نور تنها نزد من است؛ و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد، گرسنه خواهد ماند.

 

×××××××××××××